پنج - قصه تنهایی
نوشته شده توسط : ملیسا

5

قبل از ساعت نهار، فرصتی دست داد که دکتر رستگار به توضیحات پروانه درباره ی مجروحی که به عارضه ی تب مبتلا شده بود گوش دهد. همانطور که انتظار می رفت، دکتر اشتیاق خود را برای ملاقات این جوان نشان داد و پرسید:
- امروز چه ساعتی به منزل برمی گردی؟
- بعد از نوبت عصر کاری، امروز دو شیفت گرفتم.
- دو شیفت هان؟! پس باز به نصیحت من گوش نکردی و داری لجبازی می کنی؟
- نه دکتر، قصد لجبازی ندارم ولی... اینطوری راحت ترم، باور کنید.
- خوب، منهم مجاب شدم، ببینم تا کی دوام می آوری. اما آن وقت برای ملاقات بیمار خیلی دیر است، موافقی در ساعت نهار سری به بیمار تو بزنیم؟
پروانه انتظار این فداکاری را نداشت برای همین با شوق آشکاری گفت:
- البته که موافقم، بهتر از این نمی شود.
- خوب پس بلند شو زودتر راه بیفتیم چون فرصت زیادی نداریم.
- پس اجازه بدهید اول به خانم شیفته خبر بدهم...
- لازم نیست، اگر ضرورتی پیش آمد خودم برایش توضیح می دهم.
حاج آقا کمالی روی ایوان جلوی ساختمان بی صبرانه قدم می زد و مادر محمد، ترجیح می داد توی حیاط به انتظار بایستد. عاقبت زنگ در به صدا درآمد. محمد روی تخت به حالت معذب دراز کشیده بود و از این که در حضور پرستاری که از قضا دختر همسایه شان هم بود معاینه می شد، بیشتر عذاب می کشید. دکتر با دقت تمام معاینات لازم را از او به عمل آورد، در همان حال نگاهی به قیافه ی ناراحت او انداخت و گفت:
- نگفتی محمد آقا، چی شده که چشم دیدن ما دکترها را نداری؟ اینطور که شنیدم به هیچ وجه حاضر نبودی پیش ما بیایی!
- اختیار دارید آقای دکتر، من فقط قصد مزاحمت نداشتم، همین حالا هم شرمنده ام که شما این همه به زحمت افتادید.
- چه زحمتی جوان؟ من باید از خانم پرستویی متشکر باشم که باب آشناییم را با یک قهرمان و خانواده ی محترمش باز کرد، همیشه از این سعادت ها دست نمی دهد.
- شرمنده می فرمایید آقای دکتر، این بنده ی کمترین، مستحق این لقب نیستم.
- این همه خضوع نشانه ی همان است که فتم... ولی محمد جان، امیدوارم بعد از این ما را از دیدارت محروم نکنی. حقیقتش من از پزشکان سمجی هستم که با یک معاینه ی سرسری قانع نمی شوم، به همین خاطر برای فردا ساعت هشت صبح در بیمارستان منتظرت هستم. قول می دهی سر وقت آنجا باشی؟
- مگر می شود این همه محبت را با ناسپاسی جواب داد.
- پس مشکل حل شد، در عوض من هم قول می دهم زیاد وقتت را نگیرم. راستی شنیدم به مطالعه علاقه داری، من در بیمارستان کتاب های خوبی نگهداری می کنم که احتمالا به درد تو می خورند، فردا بعد از انجام معاینات آنها را نشانت می دهم.
- ممنونم آقای دکتر، به خاطر همه چیز.
- هنوز برای تشکر زود است... لااقل اجازه بده خدمتی برایت انجام بدهیم بعد.
- باید ببخشید که نمی توانم شما را بدرقه کنم.
- احتیاجی به این کار نیست، ما راه برگشت را بلدیم، تو سعی کن کاملا راحت باشی.
پدر و مادر محمد، بیرون از اتاق لحظه های انتظار را می گذراندند. دکتر از روی سال ها تجربه، می دانست که چهره ی گشاده ی او می تواند تیرگی غم را از دل این پیرمرد و همسرش دور کند. او با نگاهی به چشمان منتظر حاج آقا، با لحن تسکین دهنده ای رشته کلام را به دست گرفت.
- خوشبختانه هیچ جای نگرانی نیست. البته من برای اطمینان بیشتر از محمد آقا خواستم که فردا سری به من بزند. بعد از ند آزمایش و عکس هایی که از او می گیریم بهتر و صریح تر می توانم در مورد بیماری اش نظر بدهم ولی از همین حالا مطمئنم که مساله مهمی نیست.
- ما هم امیدواریم به خدا، انشاالله که نظر شما درست باشد. باید ببخشید که امروز شما را به زحمت انداختیم.
- اختیار دارید آقای کمالی، من کاری جز انجام وظیفه نکردم.
پروانه می دید که عیادت دکتر، و همین چند جمله ی امیدبخش، چه تاثیر مثبتی در روحیه ی پدر و مادر محمد گذاشته است.
- پروانه جان واقعا زحمت کشیدی، می دانم آوردن دکتر رستگار به اینجا کار آسانی نبود.
- باور کنید حاج خانم هیچ زحمتی نداشت. دکتر به محض شنیدن موضوع خودش داوطلب آمدن شد. به امید خدا، فردا بعد از انجام معاینات شما هم از نگرانی بیرون می آیید.
حاج آقا و مادر محمد، در حین گفتگو، مهمانان خود را تا کنار در خروجی بدرقه کردند در آن میان حاج خانم گفت:
- پناه بر خدا... همین که راضی شد به بیمارستان بیاید باز جای شکرش باقی است.
- آقای دکتر می داند با هر بیمار چطور رفتار کند، مطمئنم بعد از چند دیدار، محمدآقا چنان با او صمیمی بشود که همه را متعجب کند.
پروانه داشت با خودش فکر می کرد (هیچ بعید نیست این دیدارها تا مدتی ادامه داشته باشد) به نظرش چهره ی دکتر، موقع معاینه از محمد، چندان هم راضی به نظر نمی رسید. چقدر دلش می خواست با دکتر تنها شود تا زودتر در این باره بپرسد، اما وقتی تنها شدند، سوال دکتر، حواس او را پرت کرد.
- راستی گفتی منزل شما همین جاست؟
- بله، همین ساختمان... افتخار می دهید برای نهار مهمان مادر باشیم؟
- امروز نه، چون موقعیت مناسب نیست، ولی بدم نمی آید یکی از همین روزها به نهار دعوتم کنید، البته به شرط این که خودت زحمت غذا را بکشی.
- با کمال میل، پس همین امروز تاریخ اش را معین می کنیم.
فضای خانه در سکوت دلچسبی فرو رفته بود. پس از خواب بعدازظهر چهره اش دیگر خستگی را نشان نمی داد. همراه با خمیازه ای دستانش به طرفین باز شد. از پله ها پایین آمد. انمگار کسی در منزل نبود! از زمانی که تنها اتاق طبقه ی بالا را به خودش اختصاص داده بود بیشتر احساس آرامش می کرد. به هال که رسید، صدای خفیف چرخ خیاطی به گوشش خورد. از لای در نیمه باز اتاق مادر، نگاهی به او انداخت.
- خسته نباشید.
مادر سرش را از روی پارچه ای که می دوخت بلند کرد و با دیدن او لبخند زد.
- تو هم خسته نباشی، خوب خوابیدی؟
پروانه بر روی مبلی کنار چرخ نشست.
- بد نبود، هر چند که در عالم خواب هم خانم شیفته دست از سرم بر نمی دارد و مدام خرده فرمایش صادر می کند.
مادر از پشت چرخ بلند شد و کمی آن طرف تر، کنار میز پایه کوتاهی که سماور و بساط چای روی آن بود نشست.
- اینقدر به فکر بیمارستان هستی که حتی موقع خواب هم فکر و خیال دست از سرت بر نمی دارد.چای می خوری؟
پروانه فنجان چا را با تشکر از او گرفت و پرسید:
- چه می دوزید؟
- لباس پریساست، پارچه اش خودش پسندیده، مدلش را هم از توی بوردا انتخاب کرده، از من قول گرفته که زودتر حاضرش کنم، خیال دارد پنجشنبه شب این را بپوشد.
- مگر پنجشنبه چه خبر است؟!
- حق داری خبر نداشته باشی. اینقدر غرق کارت شدی که از هیچ چیز خبر نداری. عمه زهرا بالاخره جواب مثبت را از پریسا گرفت. پنجشنبه را هم برای (بله بران) در نظر گرفتند. اینطور که پریسا از خودش شور و اشتیاق نشان می دهد، فکر می کنم مهر جواد حسابی به دلش نشسته.
چهره ی پروانه به لبخند کمرنگی از هم شکفت.
- شما تازه متوجه این مطلب شدید؟ من مدت هاست که از علاقه ی این دوتا به هم خبر دارم.
- امان از دست شما بچه ها که موقع رازداری از صدتا جاسوس هم مرموزترید! به هر حال خوشحالم که با این وصلت، کینه ی قدیمی از دل زهرا پاک می شود. طفلک مجید، خیلی به تو علاقه داشت، جواب نه تو، دل همه را شکست. می بینی که هنوز بعد از این همه مدت، با داشتن زن و بچه، هر وقت چشمش به تو می افتد چطور رنگ به رنگ می شود.
مرغ خیال پروانه به گذشته پر کشید و یادآن شب برایش تداعی شد. شبی که خانواده ی عمه، بدون خبر قبلی سرزده به خواستگاری اش آمده بودند. درست خاطرش بود که در تمام ساعات آن شب چه حالی داشت. همه می گفتند و می خندیدند. و به سلامتی او، شربت و شیرینی می خوردند غافل از این که، فکر و خیال کورش کیانی، بیمار تخت شماره ی شش که بر اثر تصادف با موتور سیکلت، استخوان ساق و رانش شکسته بود، یک لحظه او را آرام نمی گذاشت.
مادر متوجه سکوت او شد و دیگر چیزی نگفت. یادآوری خاطرات گذشته چه فایده ای داشت.
پروانه فنجان خالی را در جایش گذاشت و برای فرار از خاطرات گذشته به پا خاست، می خواست به حمام برود. باید برای رفتن به بیمارستان آماده می شد.
- حیف شد، چون من فرصت نمی کنم در مراسم خواستگاری باشم.
- چرا...؟!
- چون از امشب نوبت شب کاریم شروع می شود. خودتان که می دانید ناچارم ساعت هشت در بیمارستان حاضر باشم.
- نمی شود برای همین یک شب مرخصی بگیری؟
داشت از اتاق بیرون می رفت، صدایش نامفهوم تر از قبل شنیده شد:
- تا ببینم چه می شود؟
نگاه مادر همچنان به دنبالش بود. می دانست که او تمایلی به حضور در این مجالس ندارد. از فکرش گذشت (شاید اینطور بهتر باشد، صلاح نیست گذشته دوباره به یادش بیاید.)
سلام بچه ها . من به شهزاد جون کمک می کنم تا زودتر این رمان قشنگ تایپش تموم شه .... حتما ادامه بدین قشنگه .

در پی چند ضربه به در وارد شد . دکتر دکتر سر گرم تماشای عکسهایی بود که قسمت ریه و کلیه را نشان میداد.
ـخسته نباشید دکتر با من کاری داشتید؟
ـاره امدی؟ بیا تو می خواستم اینها را ببینی .
ناخوداگاه به دلشوره افتاد.حس ناشناخته ای مضطربش کرد .
ـعکس ها مربوط به آقای کملی است ؟
ـبله برای همین خواستم آنها را ببینی . متاسفانه عکس ها چیز خوبی را نشان نمی دهد . اینجا را ببین این قسمت از ریه کاملا عفونی شده و بدتر از ان وضع کلیه سمت چپ است . این یکی را نگاه کن . امیدوارم تا به حال از بین نرفته باشد . این کلیه مدت هاست که عفونی شده و نتیجه ی آزمایش هم این را ثابت می کند .
ـپس برای همین همیشه تب داشت ؟ حتما خیلی هم درد می کشیده .حالا با این وضع باید چکار کرد ؟
ـمن این عکسها را به دکتر رئوف نشان دادم او معتقد است اگر تا به حال کلیه از کار نیفتاده باشد راه علاجی هست . از این گذشته ماباید برای مداوای ریه اش هم زودتر اقدام کنیم . من امروز با پدر محمد تماس گرفتم و پیشنهاد کردم در اولین فرصت اورا دربیمارستان بستری کنند .
ـموافقت کرد ؟
اول خیلی نگران شد .وقتی برایش توضیح دادم این درد قابل درمان است قانع شد . فقط نگران محمد بود می ترسید برای بستری شدن رضایت ندهد .
ـهیچ بعید نیست اینطور که پیداست او دیگر به سلامتیش اصلا اهمیت نمی دهد .
ـبرای همین تو را خواستم من حدس می زنم که محمد با انجام عمل مخالفت کند ولی تو باید هر طور که هست اورا قانع کنی .
ـمن؟وووچطور می توانم اورا متقاعد کنم؟
ـببین من تا به حال نفوذ کلام تورا روی مریض ها امتحان کردم و مطمانم می توانی رضایت محمد را به دست بیاوری . البته بعید نیست که نیازی به پادرمیانی تو نباشد ولی محض احتیاط امروز سری به منزل انها بزن اگر اوضاع بر وفق مراد بود که چه بهتر ولی اگر محمد سر ناسازگاری گذاشت باید با او حرف بزنی و هر طور شده قانعش کنی .
ـو اگر نشد؟
ـدر ان صئرت باید راه حل دیگری پیدا کنیم .
ـاگر بستری بشود دکتر رئوف مسئولیت عمل را به عهده میگیرد؟
ـبله . خوشبختانه محمد در این یک مورد شانس اورده . دکتر رئوف واقعا جراح نمونهایست . از حق نگذریم شمسا هم دست کمی از او ندارد . تا به حال عملی را نا موفق انجام ندادند .
ای کاش تدبیری میشد تمام پزشکان خارج از کشور به میهن برمیگشتند این مردم نیاز مبرمی به وجود آنها دارند .
ـبله حق با شماست . متاسفانه نه تنها پزشکان بلکه مغزهای متفکر زیادی که می توانست برای پیشبرد این مملکت به سوی ترقی مفید باشند به نفع کشورها و ملت های غریبه بکار گرفته شدند .
این یک واقعیت است باید امیدوار باشیم که روزی انها هم تغییر رویه بدهند و مثل رئوف و شمسا به وطن بازگردند . ..راستی نظر تو درباره این دو نفر چیست ؟ از علوم پزشکی مه بگذریم به عقیده ی تو چطور آدمهایی هستند ؟
ـدکتر جان می دانید که من در مورد اطرافیانم زیاد کنجکاوی نمی کنم ولی از روی صحبتهایی که جسته گریخته از دیران می شنوم دکتر شمسا با مهربانی و برخوردهای خوبش هواخواهان بیشتری پیدا کرده درست بر خلاف همکارش که همیشه به نحوی برخورد می کند که انگار از انسان طلبکار است . حقیقتش را بخواهید اکثر پرستاران و حتی خود من به شدت از او حساب می بریم .
ـپس تو هم از او می ترسی؟
ـحق دارید بخندید چون تا به حال پیش نیامده از کسی این همه واهمه داشته باشم . نمیدانم چرا هر وقت برای ویزیت بیماری با او همراه می شوم دست و پ ایم را گم می کنم . یک بار موقع معاینه ی یکی از مریض ها به خاطر دستپاچگی اشتباه کوچکی از من سر زد .شاید باور نکنید چنان نگاهی به من انداخت که رنگ از رویم پرید و بعد به حالت طعنه گفت:ای کاش جناب رستگار اینجا بود و نحوه ی انجام وظیفه ی شمارا میدید. ودراین صورت انهمه با مبالغه درمورد شما اظهار نظر نمی کرد .
این بار دکتر رستگار بلند تر از قبل خندید
ـخوب تو در جواب چه گفتی؟
ـچه می توانستم بگویم ؟ فقط از خجالت سرم را انداختم پایین .
ـنگرا نباش اگر چه در ظاهر مرد تند به نظر می رسد ولی در حقیقت انسان شریفیست و تو هم به مرور با اخلاق او خو میگیری .
××××××××
زمانی که فاصله ی بین دو طبقه را طی می کرد در این فکر بود که چطور می تواند محمد کمالی را قانع کند که برای دتی ولانی دربیمارستان بستری شود .. او را قبل از مجروح شدنش که گاهی در مسیر دبیرستان می دید به نظرش شخصیت عجیبی داشت . همیشه ساکت همیشه متین . هرگز ندیده بود که حتی از روی کنجکاوی نظری به اطراف ویا اشخاص دورو برش بیندازد . و حالا انزوا طلبی او به مراتب بیشتر از قبل شده بود تا حدی که حتی پدر و مادر خود را به حریم خصوصی افکار و عقایدش راه نمی داد .
ـخانم پرستویی .. با شما هستم حواستان کجاست ؟
ـبل امری داشتید ؟
ـ پروانه تازه به خودش آمد که در کنار استیشن قرار داشت . چطور متوجه حضور خانم شیفته نشده بود . کمی آنطرف تر دکتر رئوف مشغول بررسی یکی از پرونده ها و میتر اهم داشت وسایل تزریق یکی از بیماران را آماده می کرد .
ـالان دقیقا 25 دقیقه است اینجا منتظر شما هستم . می شود بپرسم کجا بودید ؟
ـیک کار ضروری 1یش آمد .
ـکار ضروری ؟ چه کاری ضروری تر از انجام وظیفه ؟ مریض ها که نمی توانند منتظر باشند که شما هر وقت بیکار شدید داروهایشان را بدهید . از این گذشته وقتی داوطلب می شوی برای دیگران خوش خدمتی کنی لا اقل کارت را درست انجام بده .
ـ ولی من قبل از رفتن به خانم یعقوبیان سفارشات لازم ...
ـ بیخود گناه سهل انگاریت را به گردن این و آن نینداز . خانم یعقوبیان وظیفه ی مهمتری داشت . من او را فرستادم پی کار خودش و از ان وقت تا به حال منتظرم ببینم شما چند ساعت به خودتان مرخصی دادید . تازه الان هم که از راه رسیدی چنان بی خیال وارام راه می روید که انگار سرگرم پیاده روی هستید . !
ـخانم شیفته لطفا کاری نکنید که احترام ما بین از میان برود . من نه تنها به عنوان یک سرپرست بلکه بیشتر به این خاطر که سالها از من بزرگترید به خودم اجازه نمی دهم بد رفتاری شما را تلافی کنم . تا به حال هم خیلی تحمل کردم ولی دیگر صبرم تمام شده پس مواظب باشید . ...
یک لحظه رنگ رخسار سوپر وایزر بخش مثل گچ سفید شد .. پروانه خبر نداشت که او از ان جهت که هنوز ازدواج نکرده بود در مورد سن و سالش حساسیت عجیبی داشت در همان حال در حالی که سفیدی چشم هایش بیشتر شده بود با لحن پرخاشگرانه ای گفت :مرا تهدی دمی کنی ؟ اگر دکتار رستگار این همه لی لی به لالای تو نمی گذاشت این همه پررو و وقیح نمی شدی . ولی من همین الساعه تکلیفم را با تو روشن می کنم . این بخش یا جای من است یا جای تو ...
نگاه میترا به صورت پروانه افتاد رنگ به رو نداشت . در آن میان دهان باز کرد تا چیزی بگوید ولی نگاه آتشینش را از شیفته گرفت و با قدم های ارام وارد محوطه ی استیشن شد خانم شیفته با ان قد کشیده و چهرهی اخمو که کمی درازتر از حد معمول نشان میداد چپ چپ نگاهی به او انداخت و به طرف پلکان رفت .
دستی که فهرست غذای ظهر بیماران را برداشت به وضوح می لرزید .
ـخانم پرستویی..
ـبله ...
نگاهش به دکتر افتاد و از خود شرمنده شد . او که تقصیری نداشت پس چرا باید اینطور با خشم جوابش را می داد.!
ـببخشید دکتر امری داشتید ؟
ـمی خواستم ببینم فرصت دارید با من بیایید باید چند بیمار را ویزیت کنم .
ـبله دکتر. من حاضرم .
دکتر متوجه چهره ی بی رنگ و دستهای لرزان پرستار بود .
سومین بیمار را که به دقت وضع جسمانی اش را بررسی کرد زنی بود 45 ساله که از دوماه قبل به علت از کار افتادن هر دو کلیه در بیمارستان بستری بود . دکتر رئوف امید داشت که با یک پیوند مناسب زندگی عادی را به این زن برگرداند . سوال بیمار که با لحن محبت آمیزی ادا شد کنجکاوش کرد ...
ـپروانه خانم شما هنوز نرفتید ؟
طی این مدت بارها دیده بود که اکثر بیماران این پرستار را به اسم کوچکش خطاب می کنند .
ـساعن کار من تمام ش ده بود ولی به خاطر یکی از دوستانم چند ساعت بیشتر ماندم.
ـاز چشم هایت پیداست که خیلی خسته هستی . به خصوص که مریض تخت 3 دیشب خیلی بی ارامی کرد و نگذاشت استراحت کنی .
ـتقصیری نداشت . همهی آنهایی که عمل می کنند شب اول خوابشان نمی برد پیداست که دردش کمتر شده چون راحت خوابیده. ناخودآگاه نگاه هرسه آنها به تخت شماره 3 برگشت .
ـشما دیشب شب کار بودید ؟!

سوال دکتر نگاه گذرای پروانه را به سوی خود کشید . ـمن این هفته کلا شب کار هستم .
در حین حرف زدن سنگینی نگاه دکتر را حس می کرد. کمی بعد صدایش را شنید .
ـاین بیمار را امروز دیالیز کنید ... راستی خانم رفیعی گفته بودید یکی ار بستگان قرار است کلیه اش را به شما بدهد . چطور شد ؟
ـبله آقای دکتر عروسم می خواهد فداکاری کند (به حق چیزهای ندیده و نشنیده .. چه عروسی . ) قرار شده فردا برای آزمایش خون و بقیه ی کارها بیاید .
ـآفرین به عروستان ...! چطور اقوام نزدیکتر داوطلب نشدند؟
ـمن جز دو پسر و شوهرم کسی را ندارم هردو پسرم حاضر بودند یکی از کلیه هایشان را به من بدهند ولی گروه خونشن با من یکی نبود .کار خدا.. خون عروسم با من جور درامد. حقیقتش من راضی نبودم ولی او خودش اصرار کرد . حالا خدا کند بعد از ازمایش اشکال تازه ای پیش نیاید .
ـبه امید خدا اشکالی پیش نمی آید شما نگران نباشید ...خانم پرستویی بیمار دیگری برای ویزیت نمانده؟
ـنه دکتر خانم رفیعی آخرین نفر بود .
نسیم خنکی که از پنجره ی نیمه باز اتاق به درون وزید، تور مقابل پنجره را به حرکت درآورد. مدتی می شد که بیدار شده بود اما دلش نمی خواست از تخت پایین بیاید. نوعی رخوت و سستی وادارش می کرد به همان حالت درازکش باقی بماند. ساعت زنگدار روی میز عسلی، با نوای خوشی به صدا در آمد. دینگ دانگ، دینگ دانگ، چشمش که به عقربه ساعت افتاد تعجب کرد.
- پنج بعدازظهر...! چقدر خوابیدم!
پلک هایش را آرام مالش داد و از تخت به زیر آمد. از پنجره ی اتاق قسمتی از نمای زیبای عمارت حاج آقا کمالی پیدا بود. با نگاهی به آنجا، از فکرش گذشت (خدا کند محمد بهانه نیاورد وگرنه من چطور باید قانعش کنم؟) وقتی شاسی زنگ منزل آنها را فشرد، مادر محمد در را به رویش باز کرد و به گرمی احوالش را پرسید.
- خوب شد آمدی پروانه جان، قبل از ظهر یک سر آمدم درباره ی محمد با تو صحبت کنم، مادر گفت هنوز از بیمارستان برنگشتی. حاج آقا امروز حجره را زودتر از همیشه بست و آمد منزل، اول به من چیزی نگفت، رفت با محمد صحبت کرد، وقتی که شنیدم قرار شده محمد را بستری کنند تمام تنم لرزید. به خدا دل توی دلم نبود که از شما بپرسم چرا می خواهید محمد را بخوابانید، نکند خدای نکرده مرض بدجوری گرفته نمی خواهید ما بفهمیم؟
- نه حاج خانم، چرا به دلتان بد راه می دهید؟ بیماری محمد آقا فقط عفونت ریه و کم کاری یکی از کلیه هایش است که به امید خدا، بعد از مدتی بستری شدن و رسیدگی برطرف می شود و اصلا جای نگرانی نیست.
- یعنی درد لاعلاجی نیست؟
- نه حاج خانم، خدا نکند درد لاعلاجی باشد... ببینم حالا محمد آقا اجازه می دهد بستری اش کنید؟
- مشکل ما همین جاست. محمد دو پایش را تو یک کفش کرده که محال است در بیمارستان بخوابد. می گوید، مهم نیست که چه دردی دارد، اصلا بریش فرقی نمی کند که خوب بشود یا نه. به خواهرهایش زنگ زدم، همه الان اینجا هستند، نه تنها روی آنها، حتی روی دامادهایم را هم زمین زد. هر چه اصرار می کنیم لجوج تر می شود. پروانه جان، دستم به دامنت، شما یک کاری بکنید.
- من برای همین اینجا آمدم. حقیقتش دکتر رستگار حدس می زد که او با بستری شدهن مخالف کند، برای همین مرا فرستاده که هرطور هست نظرش را عوض کنم.
- الهی تصدقت بشوم، اگر حال محمد با بستری شدن خوب می شود هر کاری از دستت برمی آید بکن.
پروانه موقع ورود به سالن پزیرائی با بقیه ی افراد خانواده کمالی مواجه شد. با نگاهی به این جمع، عزمش برای روبرو شدن با محمد، تحلیل رفت و با خود گفت (اگر همه ی این ها نتوانستند او را به سر عقل بیاورند، من چطور می توانم؟)
حاج آقا با قیافه ای ناراحت به او نزدیک شد و سری به افسوس تکان داد.
- فایده ای نداره دخترم، او زیر بار نمی رود.
- ولی حاج آقا، این موضوع شوخی بردار نیست، اگر زودتر اقدام نکنیم یکی از کلیه های پسرتان برای همیشه از کار می افتد و هیچ بعید نیست که عفونت به کلیه بعدی هم سرایت کند.
عصمت دختر بزرگ خانواده، به آنها نزدیک شد. قیافه اش شباهت زیادی به مادر داشت و با آن ابروهای به هم پیوسته و صورت گرد، انسان را به یاد زنان دوران قاجار میانداخت.
- آقاجون اجازه بدید پروانه خانم هم محمد را ببیند، شاید فرجی شد و او از خر شیطان پایین آمد.
پدرش با شانه های آویزان، در عین ناامیدی به انتهای راهرو اشاره کرد.
- بفرمایید، این شما و این محمد، گرچه می دانم که بی فایده است.
قدم های پروانه سست به پیش می رفت. مقابل در لحظه ای مکث کرد و بعد چند ضربه به آن نواخت. صدای ضعیف او را از داخل شنید و در مقابل چشمان مایوس افراد خانواده، وارد اتاق شد.
لحظه ها به کندی می گذشت. اکنون بیش از سی دقیقه از ورود او به اتاق محمد می گذشت گرچه برای خانواده ی محمد که در انتظار به سر می بردند، خیلی بیش از این طولانی جلوه می کرد. عاقبت در باز شد و پروانه با چهره ای رنگ پریده و چشمانی با پلک های قرمز بیرون آمد. انگار تمام نیرویش تحلیل رفته و قدرت ایستادن نداشت. آهسته به خانم کمالی گفت:
- او برای بستری شدن حاضر است، لطفا همین الان دست به کار شوید.
****
بر روی یکی از مبل های راحتی لم داد. پدرش سرگرم مطالعه روزنامه بود و احسان برادر کوچکش ادای فوتبالیست ها را از خود درمی آورد. مادر با سینی چای از راه رسید.
- احسان، این جا جای توپ بازی نیست، برو توی حیاط بازی کن.
پروانه با نگاهی به مادر، از او تشکر کرد.
- بالاخره نگفتی چطور توانستی محمد را راضی کنی؟
فنجان چای را برداشت و با لحنی که احساس ندامت از آن حس می شد گفت:
- هیچی...، به خاطر نجات جسمش مجبور شدم روحش را جریحه دار کنم.
- پسر عجیبی است! هنوز بعد از این همه سال که همسایه شان هستیم نتوانستم او را بشناسم.
- امروز فهمیدم که کمتر کسی می تواند او را بشناسد. روح والایی دارد، شبیه به او کم یافت می شود. رویهم رفته می شود گفت، از آنهایی است که به درد این دنیا نمی خورند. شاید خودش هم این را فهمیده که دل از دنیا بریده.
- پس حتما مشکل توانستی راضیش کنی؟
چقدر دلش می خواست دخترش همه چیز را به تفصیل برایش تعریف کند ولی می دانست انتظار عبثی است. اخلاق او را خوب می شناخت و می فهمید که محال است به کسی بگوید که به محمد چه گفته است.
- به قول دکتر رستگار، من تا حدودی می دانم با هر بیمار چطور باید حرف زد ولی، صحبت کردن با این یکی واقعا سخت بود.
فصل ششم قسمت اول

عقربه های ساعت دیواری زمان ده و پانزده دقیقه را نشان می داد. پروانه پس از نگاهی به ساعت، به راهرویی که به اتاق عمل منتهی می شد نظری انداخت. آنها هنوز در اتاق عمل بودند. (چرا اینقدر طولانی شد؟!)
با هجوم این فکر، انگشتانش را در هم گره کرد و چشمانش را بست. (خدایا خودت کمک کن. محمد دینش را به اندازه ی کافی ادا کرد، راضی نشو که بیشتر از این ناقص بشود.)
- خسته نباشید...
از دیدن دکتر رئوف در مقابلش جا خورد. او کی از اتاق عمل بیرون آمده بود!
- داشتید دعا می کردید؟
انتظار چنین سوالی را نداشت، کمی دستپاچه جواب داد:
- کی من! نه... یعنی داشتم، می بخشید، عمل چطور بود؟
- خیلی رضایت بخش انجام شد. البته آقای کمالی خیلی شانس آورد چون چیزی نمانده که یک کلیه اش را برای همیشه از دست بدهد.
- آه... خدا را شکر، از شما هم واقعا ممنونم دکتر، من از قبل مطمئن بودم که شما می توانید او را نجات بدهید.
- فکر می کنم دعای شما هم بی تاثیر نبود، در هر حال خوشحالم که همه چیز به خیر گذشت... من امشب در بیمارستان هستم، اگر به وجودم نیاز بود حتما خبرم کنید.
پروانه با عجله از استیشن بیرون آمد، سعی داشت از دکتر پیشی بگیرد.
- خانم پرستویی، کجا با این عجله؟!
- خانواده ی آقای کمالی پایین منتظرند، می خواهم اولین کسی باشم که این خبر خوش را به آنها می دهد.
- این طور که پیداست این موضوع برای خود شما هم خالی از اهمیت نیست؟
با تردید نگاهش کرد. سوالش چه معنایی داشت؟ نکند شوق و ذوق او، دکتر را به این اشتباه انداخته که...؟
- اهمیتش برای من فقط به این خاطر است که خانواده ای را از نگرانی بیرون می آورد... فقط همین.
- از سوالم ناراحت شدید؟
- از خود سوال نه، ولی از فکری که باعث شد این سوال به ذهن شما خطور کند متاسف شدم.
- چرا؟! من که فکر بدی در مورد شما نکردم.
- بد یا خوبش فرقی نمی کند. مهم این است که برای شما سوءتفاهم پیش آمده، من این را دوست ندارم.
- شما دختر عجیبی هستید!
این مرد چهار شانه که یک سر و گردن از او بلندتر به نظر می رسید، با این نگاه خیره، موجب وحشتش می شد. شاید اگر کمی جرات داشت در جواب به او می گفت، که خود شما، عجیب تر از من هستید. ولی به جای آن گفت:
- این جمله را بارها شنیده ام.
*****
همه جا در سکوتی آرامش بخش فرو رفته بود. هیچ صدایی جز صدای قدم های آهسته ی او شنیده نمی شد. با ورود به بخش سه، چشمش به ردیف تخت ها افتاد. سکوت و خواب راحت بیماران همیشه مایه ی تسکینش می شد. همانطور بی صدا به یکی از تخت ها نزدیک شد. صدای نفس های آرام بیمار با ناله های کم جانی همراه بود. ظاهرا هنوز مراحل نیمه بیهوشی را می گذراند. نبضش را امتحان کرد، عادی می زد. با آسودگی خیال نگاه دوباره ای به چهره ی آرام و بی رنگ محمد انداخت و آهسته از آنجا دور شد.
میترا در ایستگاه پرستاران (استیشن) داشت برای خودش قهوه می ریخت. این نوشیدنی خماری خواب را موقع کار از بین می برد. وقتی چشمش به او افتاد، پرسید:
- برای تو هم بریزم؟
- بدم نمی آید، ولی زیاد شیرینش نکن.
- وضعش چطور بود؟
- کی؟
- همین پسر همسایه تان، اسمش چه بود؟ هان... محمد.
- الان که راحت بود ولی فکر می کنم به محض آن که اثر داروی بی حس کننده برطرف شد باید یک مسکن قوی به او تزریق کنیم.
- خیلی نگرانش هستی!
متوجه لبخند موزیانه ی او شد و احساس کرد، میترا هم...
- تو دومین نفری هستی که در این مورد مرتکب خطا شدی... محمد برای من با بیماران دیگه هیچ فرقی ندارد.
- شوخی کردم، دلگیر نشو، می دانم که تو تارک دنیا هستی... راستی گفتی دومین نفر، اولی که بود؟
- دکتر رئوف هم وقتی شوق و ذوق مرا بعد از عمل دید، فکر کرد تعلقات خاصی به این بیمار دارم.
- جدی؟!چطور مگر سوال بخصوصی کرد؟
- اگر سوال نکرده بود من از کجا به فکر او پی می بردم؟
- خوب...، تعریف کن ببینم، چی پرسید؟
- قرار نبود زیاد کنجکاوی کنی.
- پروانه توخیلی بدجنسی، من همیشه دست اول ترین خبرهای بیمارستان را قبل از همه برای تو تعریف می کنم ولی تو، حتی یک بار هم نشد که مرا در جریان مسایل اطرافت بگذاری.
میترا طوری این جمله را با لبخند ادا کد که دوستش را نرنجاند.
- این را به حساب جنس خراب نگذار. گرچه تو همیشه به من لطف داری ولی باور کن زیاد حرف زدن مرا خسته می کند.
- ای ناقلا... زیاد شنیدن چطور؟
تحت تاثیر خنده ی میترا، او نیز لبخند کمرنگی زد.
- اگر همیشه تو سخن گو باشی، مطمئنا نه.
- راستی به نظر تو آدم عجیبی نیست؟
- کی؟!
- دکتر رئوف را می گویم. به نظر من که خیلی مرموز و تودار است، خیلی هم مغرور و از خودراضی، انگار از دواغ فیل افتاده، نه فکر کنی فقط من این را می گویم ها، اکثر بچه ها همین عقیده را دارند. همه معتقدند که خودش را خیلی برای دیگران می گیرد.
- برای همه نه، من رفتار او را با بیماران دیدم، بسیار با آنها خوب تا می کند، حتی موقع معاینه دقت و حوصله ی زیادی نشان می دهد. ولی در رابطه با پرستاران، شاید حق با تو باشد چون خود من هم تا به حال روی خوش از او ندیدم با این حال از دستش دلگیر نیستم و این را به حساب نجابتش می گذارم.
- فکر نمی کنم رفتار او، به نجابت و این حرف ها ربطی داشته باشد، او ذاتا آدم متکبری است، البته بعید نیست به قول فرانک، او به خاطر اتفاقی که در گذشته اش افتاده اینقدر بداخلاق شده باشد.
- مگر تو از گذشته ی او خبر داری؟
- نه فکر کنی من آدم فضولی هستم ها...، باور کن تا همین دیروز، روحم از این ماجرا خبر نداشت ولی نمی دانم این فرانک بلانگرفته از کجا سوت و پوت دکتر رئوف را کشف کرده! داشت جریان را برای نرجس تعریف می کرد که سر بزنگاه رسیدم. اینطور که او می گفت، دکتر، قبلا یک بار ازدواج کرده، گویا همسر قشنگی هم داشته، یکی از همان چشم رنگی های آمریکایی، فرانک می گفت، شنیده که دکتر، مرد کاملا خوشبختی بوده تا این که حادثه ای رخ می دهد و همسرش در یک سانحه ی رانندگی کشته می شود. از آن موقع به بعد اخلاق دکتر خیلی عوض می شود و دیگر به هیچ زن یا دختری روی خوش نشان نمی دهد.
- عجب؟! بیچاره دکتر رئوف،...، پس او حق دارد از همه چیز بیزار باشد.
نگاه میترا به قیافه ی غمگین او افتاد و از این که ندانسته او را به یاد گذشته انداخته بود پشیمان شد و با خود گفت (من چقدر احمقم، چطور یادم نبود که عین همین حادثه برای او هم رخ داده؟)
صدای زنگ تلفن، در فضای ساکت آنجا پیچید. پروانه بی توجه به آن همانطور به فنجان درون دستش خیره نگاه می کرد و انگار در این عالم نبود. میترا پس از نگاه دزدانه ای به او، گوشی را برداشت.
- الو... خودم هستم.. تویی ثریا، خسته نباشی... چکار کردی، تمام شد؟... به سرشانه رسیدی؟ گفتم که باید چند تا کم کنی... خوب دست نگهدار، خرابش نکن تا من بیام... نه کاری ندارم... باشه همین الان آمدم.
- پروانه...
- بله.
چشمانش اشک آلود به نظر می رسید.
- ببخش که ناراحتت کردم، بعضی وقت ها خیلی پر حرف می شوم.
- بی خود خودت را سرزنش نکن، اتفاقا خوب شد که فهمیدم دیگران هم غم هایی به بزرگی غم من دارند. لااقل حالا احساس تنهایی نمی کنم.
- در هر صورت دلم نمی خواست اینطور بشود... راستی اشکالی ندارد نیم ساعتی تنهایت بگذارم؟ الان ثریا تلفنی خواهش کرد بروم پیشش...، این بافتنی او هم برای من دردسر شده.
- فعلا که کار خاصی نداریم، اگر موردی هم پیش آمد من اینجا هستم، تو با خیال راحت برو نگران هیچ چیز نباش.
با شیطنت دستی به سوی پروانه تکان داد و راه افتاد.
- پس من رفتم... فعلا.
با رفتن او، پروانه یک بار دیگر سری به تمام بخش ها زد. ظاهرا همه در خواب بودند. وقتی دوباره بر روی صندلی سیاه کم رنگ لم داد، کتابی را از کشوی میز بیرون کشید و سرگرم مطالعه ی آن شد. نوشته ها کم کم مقابل چشمش تار شدند. انگار فقط به آنها نگاه می کرد ولی تمام فکرش جای دیگری بود. بی اختیار کیف دستی اش را برداشت و تصویر او را از لابلای دفترچه ای که همیشه همراهش بود، بیرون آورد. دقایقی به چهره ی او هخیره شد. همان لبخند همیشگی... همان نگاه آشنا... این پیراهن و شلوار را هنوز به یاد داشت، این لباس را آن روز به تن کرده بود روزی که...
سالن پذیرائی از حضور اقوام نزدیک غلغله بود. یکی از خاله ها با دایره زنگی نوای قشنگی را دم گرفته بود. سر و صدای دخترهای فامیل که به رقص و پایکوبی مشغول بودند یک لحظه آرام نمی شد. سرگرم تماشای آنها بود که خاله منصور صدا کرد. وقتی به او نزدیک شد، دستش را گرفت و با هیجان خاصی گفت:
- بیا لباست را بپوش، بد نیست قبلا یک بار امتحانش کنی.
تا چشمش به لباس زیبایی که روی تخت پهن شده بود افتاد، ذوق زده خاله را در آغوش گرفت.
- وای خاله... چقدر قشنگه!
خاله منصور داشت با احتیاط زیپ پیراهن را می بست که صدای گوشخراش موتورسیکلت در حیاط پیچید و چهره ی او ناخودآگاه به لبخندی از هم باز شد. با ورود داماد، شور و هل هله ی حاضرین اوج گرفت.
- خاله جان تمام نشد؟
- هولم نکن دختر، دارم پاپیون پشت دامن را صاف و صوف می کنم.
- فعلا لازم نیست، می خواهم اول کورش را ببینم.
- چشمم روشن! با این لباس؟!
- خوب چه اشکالی دارد؟ فقط یک لحظه.
- ببین پروانه جان، اصلا صلاح نیست که او ترا در این لباس ببیند، حتی برای یک لحظه.
- چرا؟!
- مگر نمی دانی اگر او ترا در این لباس ببیند، فردا به اندازه ی کافی ذوق زده نمی شود.
نگاهش مایوس اما پرمحبت بود، گفت:
- حق با شماست.
در آن میان صدای ضرباتی به در اتاق، دستپاچه اش کرد. (این حتما کورش است) صدای سرخوش او، شکش را برطرف کرد.
- پروانه جان، اینجا هستی؟
خاله منصور متوجه لبخند نمکین پروانه شد و خودش به کنار در رفت و فقط به اندازه ای که بتواند او ا ببیند، لای در را از هم باز کرد.
- پروانه اینجاست، دارد لباسش را امتحان می کند ولی تو نباید او را ببینی.
گفتار خاله با طنز خاصی همراه بود.



 

ادامه دارد ...  





:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 473
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 22 خرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: